سفارش تبلیغ
صبا ویژن
  یادشهیدان

 

جک های شب امتحانی

جمعه 89/5/22

 

تقلب چیست !؟

یک سری اعمال ننگین در صورت با عرضه بودن واین کاره بودن

شخص امتحان دهنده آخر عاقبت خوش وخرمی دارد.نوعی هلو برو تو گلو  !

.

.

.

یه تعریف دیگه ار تقلب !

??یک روش غیر اصولی و ناجوانمردانه برای نتیجه گرفتن در امتحان

??تنها روش اصولی و مبتنی بر عقل برای نتیجه گرفتن در امتحان !

.

.

.

تعریف مراقب :

موجودی ستم کار و ریا پیشه که متاسفانه چشم و گوش و باقی حواس را هم دارد !

سیستمی که نقش دزدگیرمنازل را سر جلسه ایفا میکند !

گالری ضدحال ! موجودی که  روی سینه اش نوشته شده : من مراقبم،شما چطور!؟

یک نوع تله موش زنده !

.

.

.

دعای پاس کردن ترم ! :

الهی ادرکنی پاساً ترمی بالنمراتِ دهی وگاهِ دوازدهی

والحفظ من مشروطی والفلخِ اُستادی والغوِ امتحانی برحمهِ !

.

.

.

تعریف دانشجو :

موجودی است نحیف و لاغر که از تخم مرغ و گوجه تغذیه میکند !

معمولا افسرده است ! و دشمنی عجیبی با کتاب دارد !

مخصوصا شب امتحان !

.

.

.

یه تعریف دیگه از دانشجو ! :

فردی که به دنبال علم آموزی و تولید علم است

ها ایی دانشجو که وگفتی ینی چه؟؟؟!!!!

.

.

.

اگر دیدی جوانی بر درختی تکیه کرده

بدان امتحان دارد و هیچ کاری نکرده !

.

.

.

این روزها هیشکی درس نمیخواند !

شما چطور!؟

.

.

.

تعریف استاد :

منبع علم ، ژنراتور دانش ، نیروگاه انسانیت ، تبلوردانایی ، کوه توانایی ، مایه افتخارما

بابا تو  دیگه کی هستی ترین موجود عالم ، خودصفا ، اندوفا ، دارنده انواع  واقسام شفا

ضدجفا ، یاری گر ضعفا ، معلم الخلفا !

.

.

.

تو باهوشی تو حافظه خوبی داری مطمئنم قبول میشی.

.پیامک تلقینی ، شاید فرجی شد!

.

.

.

درس خواندن چقدر دلگیر است / در اتاقی که از تو خسته شده

گوش دادن به تیک تاک زمان / زل زدن به کتاب بسته شده !

.

.

.

دعای شب امتحان

الدعا فی لیالیّ الامتحانیه

اللهم اهد کل الشّوت و المشنگ، لا یعلم من دروسهُ بقدر بز اخفش.

آمین یا کاشف المضطربین فی اللیالی الامتحانیه !

.

.

.

هان ای کسانی که  ازکتاب هایتان به عنوان اشیائی دکوری استفاده کرده اید

اکنون فقط یک معجزه می تواند کارنامه شما را زیر و رو کند !

ستاد ایجاد رعب و وحشت شب امتحان !

.

.

.

راه مبارزه با خواب شب امتحان :

? – استفاده از چوب کبریت بین پلک بالا و پایین !

?- نوشیدن قهوه و چای پر رنگ به مقدار فراوان !

? _ بهره گیری از آب یخ

?_ اقدام به خود زنی !

.

.

.

توصیف شب امتحان

شب سوانح وسوختگی آنجای دانشجو.شبی که در آن  نسکافه و قهوه از والیوم ده هم خواب آورتر می شوند

شب رقص وپایکوبی کلمات جزوه وکتاب  بر روی سسلسله اعصاب محیطی ومرکزی دانشجو !

.

.

.

«دلم شور می زنه، هیچی بلد نیستم، بعیدمی دونم بتونم کل کتاب رو بخونم،

شب ها کابوس امتحانو می بینم و از خواب می پرم و . . . !

از دفتر خاطرات یک  دانش آموز / دانشجوی  تنبل !

.

.

.

من هنوز یک دور هم کتاب رو نخوندم !

شما چطور!؟

.

.

.

حالا  وقت برای درس خوندن داریم، کووو. . .تا فردا

زمزمه های  شیطانی شب امتحان !

.

.

.

اگر میخواهید در امتحانات موفق شوید :

به نکات زیر توجه کنید !

کره خر به جای اینکه راه بیفتی دنبال من بیایی پایین بشین درستو بخون تا موفق بشی !

.

.

.

الا یا ایـها ممتحنون  /  چـرا هستیـد نگرون؟

بشینید و بخوانیدو بدانید / که امتحان فردا هست آسون!



 

پیام های دیگران ()

 

داستان

دوشنبه 89/5/18

 

 برای تنوع در وبلاگ خواستم یک داستان بزارم

 سرنوشتی که نمی شد عوضش کرد

روزی, روزگاری شاهی رفت شکار و به آهوی خوش خط و خالی برخورد. شاه
داد زد «دوره اش کنید! می خواهم او را زنده بگیرم.همراهان شاه دور آهو را گرفتند و
آهو وقتی دید محاصره شده, جفت زد از بالای سر شاه پرید و در رفت. شاه گفت «خودم تنها
می روم دنبالش؛ کسی همراه من نیاید.»و سر گذاشت بیخ گوش اسبش و مثل باد از پی آهو
تاخت. اما, هر چه رفت به آهو نرسید و تنگ غروب آهو از نظرش ناپدید شد.  شاه,
گشنه و تشنه از اسب پیاده شد. به دور و برش نظر انداخت دید تا چشم کار می کند
بیابان است و نه از سبزه خبری هست و نه از آب و آبادی. با خودش گفت «خدایا! این
تنگ غروبی در این بیابان چه کنم و از کدام طرف برم که برسم به آبادی و از تشنگی
هلاک نشوم؟»  در این موقع دید آن دور دورها چوپانی یک گله گوسفند انداخته
جلوش و دارد به سمتی می رود. خودش را به چوپان رساند و پرسید «ای فرزند! کجا می
روی؟»  

چوپان با احترام جواب داد «قربان! می روم به ده گوسفندهای مردم را
برسانم دستشان.» 

شاه گفت «می شود من هم همراهت بیایم؟»  

چوپان گفت «چه فرمایشی می فرمایید قربان! شما قدم رنجه
بفرمایید.» 

شاه و چوپان صحبت کنان آمدند تا رسیدند به آبادی. 

اهل آبادی دیدند سواری با چوپان دارد می آید. کدخدای ده رفت جلو و
از چوپان پرسید «این تازه وارد چه کسی است و اینجا چه کار دارد؟» 

چوپان جواب داد «خدا می داند! تو بیابان بود. غلط نکنم راه را گم
کرده.»  

کدخدا با یک نظر از سر و وضع سوار و یراق طلای اسبش فهمید این شخص
باید شخص بزرگی باشد. رفت جلو از او پرسید «قربان! شما کی هستید؟» 

شاه گفت «عجالتاً یک نفر غریبم. امشب به من راه بدهید, فردا معلوم
می شود کی هستم.»  

کدخدا گفت «قدمتان رو چشم! بفرمایید منزل.» 

و شاه را برد خانه؛ اتاق مجزایی براش ترتیب داد و بعد از شام جای
مرتبی براش انداخت و شاه گرفت خوابید. 

نصف شب, شاه از خواب بیدار شد و آمد بیرون دستی به آب برساند. دید
یکی که سر تا پا سفید پوشیده رو پشت بام است. شاه با خودش گفت «دزد آمده بزند به
خانه کدخدا. خوب است برم او را بگیرم و محبتی را که کدخدا در حقم کرده تلافی
کنم.» 

و از پله ها بی سر و صدا رفت بالا و یک دفعه مچ مرد سفید پوش را
گرفت و گفت «خجالت نمی کشی آمده ای دزدی؟»  

مرد سفید پوش گفت «من دزد نیستم؛ تو را هم می شناسم.»  

شاه گفت «من کی هستم؟»  

مرد سفید پوش گفت «تو پادشاه همین ولایت هستی.»   

شاه گفت «خوب. حالا تو بگو کی هستی؟»   

مرد سفید پوش گفت «من ملکی هستم که از جانب خدا مأمورم سرنوشت هر
بنده خدایی را که می آید به دنیا رو پیشانیش بنویسم.»  

شاه پرسید «خوب! مگر اینجا کسی می خواهد به دنیا بیاید؟» 
 

ملک جواب داد «بله! امشب خداوند پسری به کدخدا داده که خیلی خوش
اقبال و شاه دوست است؛ اما در هیجده سالگی در شب زفاف گرگ او را پاره می
کند.»   

شاه گفت «من نمی گذارم چنین اتفاقی بیفتد.» 

ملک گفت «ما تقدیر را نوشتیم؛ شما بروید تدبیر کنید و
نگذارید.»  

و از نظر شاه ناپدید شد.شاه از پشت بام آمد پایین و رفت گرفت
خوابید.فردا صبح, کدخدا برای شاه صبحانه آورد و گفت «قربان! قدم شما برای ما مبارک
بود و دیشب خداوند غلامزاده ای به ما کرامت کرد.»در این موقع سر و صدا بلند شد.
کدخدا پاشد آمد بیرون و دید سوارهای شاه خانه اش را محاصره کرده اند و چند تا از آن
ها آمده اند تو حیاط. چیزی نمانده بود که کدخدا از ترس زبانش بند بیاید. سوارها
گفتند «پادشاه از سپاهش جدا افتاده و ما رد اسبش را گرفتیم و رسیدیم به خانه تو.
زود بگو پادشاه کجاست؟» 

کدخدا گفت «خدا را شکر صحیح و سالم است.»  

بعد, برگشت پیش شاه؛ افتاد به پای او و گفت «ای شاه! سوارهایت آمده
اند دنبال شما.»   

شاه گفت «حالا که من را شناختی برو پسری را که دیشب خدا داده به تو
بیار ببینم.»   

کدخدا رفت بچه را آورد به شاه نشان داد. شاه دید بچه قشنگی است. به
کدخدا گفت «خداوند تا حالا به من پسری نداده؛ هزار تومان به تو می دهم این بچه را
بده به من.» 

کدخدا گفت «اطاعت!»   

و هزار تومان از شاه گرفت و پسر را تقدیم کرد. شاه قنداق پسر را
بغل کرد و با خودش گفت «اینکه آهو یک دفعه غیب شد, مصلحت این بود که عبورمان بیفتد
به این ده و به جای آهو یک پسر شکار کنیم.»  

بعد, از کدخدا خداحافظی کرد و بچه را با خودش برد به قصر و سپردش
به دست دایه. سال ها گذشت. پسر بزرگ شد و به سن هفده سالگی رسید. پادشاه یادش
افتاد به حرف ملک که گفته بود این پسر را گرگ در هیجده سالگی و در شب زفاف پاره می
کند و داد هفت اتاق تو در تو ساختند و به یک یک آن ها در فولادی گذاشتند و در اتاق
وسطی حجله بستند. یک سال بعد, همین که پسر به هیجده سالگی رسید, شاه امر کرد
شهر را آیین بستند و دخترش را برای پسر عقد کرد و دستش را گذاشت تو دست پسر و عروس
و داماد را فرستاد به حجله. بعد, دستور داد یک لشگر سوار نیزه یک دست قصر را
محاصره کردند و صد مرد کمان به دست دور تا دور اتاق هفت حلقه زدند.شاه به همه
نگهبان ها سفارش کرد تا صبح چشم به هم نگذارند و اگر جنبنده ای به اتاق هفت نزدیک
شد آن را با تیر بزنید. همین که عروس و داماد آمدند تو حجله, پسر بوسه ای از
روی دختر برداشت؛ اما کنار او ننشست. گفت «ای شاهزاده خانم! اجازه بده نمازم را
بخوانم.» دختر گفت «هر طور میل شماست.» پسر ایستاد به نماز و آن قدر
طولش داد که حوصله دختر سر رفت. دست کرد تو جیبش دید خیاط تکه مومش را تو جیب او
جا گذاشته. دختر تکه موم را ورداشت و برای اینکه خودش را سرگرم کند سروع کرد با آن
مجسمه درست کردن. اول یک موش ساخت. بعد آن را خراب کرد و یک گربه دست کرد. آخر سر
گرگی ساخت و جون از آن خوشش آمد دیگر خرابش نکرد؛ گذاشتش کنار شمعدان و تماشایش
کرد. یک دفعه دید دارد تکان می خورد. دختر گفت ر«سبحان الله» و رو چشم هاش دست
کشید و خوب نگاه کرد. دید بله, شد قد یک موش. دختر خودش را عقب کشید و زل زد به
مجسمه گرگ. مجسمه کم کم به اندازه ‌یک گربه شد و باز بزرگ و بزرگتر شد و یک دفعه
شد یک گرگ راست راستکی و بد هیبت و خیره خیره به دختر نگاه کرد. بعد زوزه ای کشید
و خیز ورداشت رو پسر که نشسته بود وسط اتاق و دعا می خواند. شکمش را درید و با سر
زد در فولادی را شکست و از حجله بیرون دوید. در این موقع هیاهوی غریبی به راه
افتاد. شاه از خواب پرید و سراسیمه آمد بیرون. دید لاشه گرگ بدهیبتی افتاده تو
حیاط قصر. شاه تا لاشه گرگ را دید, دستپاچه شد و با عجله خودش را رساند به حجله
عروس و داماد و دید پسر دارد تو خونش غوطه می خورد. شاه برگشت پیش نگهبان ها
وگفت «مگر نگفته بودم هر جنبنده ای را که دیدید بی معطلی با تیر بزنید. پس شما چه
کار می کردید که گرگ به این بزرگی را ندیدید؟»  

نگهبان ها گفتند «ای پادشاه! این گرگ از بیرون نرفت تو, از تو آمد
بیرون.»   

شاه برگشت پیش دختر و به او گفت «بگو ببینم این گرگ از کجا به
اینجا آمد؟ اگر راستش را نگویی تو را می کشم.»  

دختر از اول تا آخر ماجرا را مو به مو برای پدرش تعریف کرد. شاه
وقتی حرف های دخترش را شنید با حسرت سری جنباند و گفت «حقا که تقدیر تدبیر نمی
شود. همه زحمت ما هدر رفت.» 

بعد, دست دخترش را گرفت؛ از حجله آوردش بیرون و گفت «خدا هر کاری
را که بخواهد بکند می کند و هیچ کس جلودارش نیست.»  

 


 

پیام های دیگران ()

 
 

محمدامین
سلام . از اینکه به وبلاگ من وارد شدید خیلی خوشحالم . اسم من محمدامینه و 14 سالمه . این وبلاگو به خاطر زنده نگه داشتن یاد دوتا دایی های شهیدم راه انداختم . امیدوارم بتونم ذره ای از کارهای بزرگشونو جبران کنم . به امید ظهور هرچه زودتر آقامون .
aminronaldo76@yahoo.com

 

موضوعات

 
مرداد 1389

آرشیو مطالب

صفحه نخست
 
گوکلوم
نفس خا نم
صدای پای عشق
شهیدرشیدومجیدجعفری2
شهدای خطیرکوه
تمام زندگی من (مسکو)
خطیرکوه بهشت ایران

دوستان

 

امکانات جانبی

RSS 2.0

بازدید امروز: 2
بازدید دیروز: 0
کل بازدیدها: 7288